پسرکی سیزده ساله، ساک به دست روی پله ی اول اتوبوس ایستاده است
و می خواهد به زور داخل اتوبوس شود.
همه می خواستند جلوی رفتن او را بگیرند و او اصرار داشت که برود.
گریه کنان قسم می داد و التماس می کرد
و از ساک سفری اش پیدا بود که این تصمیم را ناگهانی نگرفته است.
آخرالامر بچه ها او را از رفتن منصرف کردند،
اما هیچ جایی برای سرزنش او وجود نداشت.
جبهه های حق، مجلای نوری ست که همه ی پروانه ها را به خود می کشد،
و چه کند آن نوجوان اگر پروانه ی عاشقی در درون خود دارد؟...