خاموش اما پر التهاب
با قافله می روم
دیریست جاده محزونست
و چشمان پر فروغم
در آن دوردست نیازی می جویند
بر لحظه های گذرم
شوق رفتن می خواند و خیال
یکه و بی صدا
به آن تبار سفر می کنم
که دلاوران خاکش با سلاح آفتاب
به قلب دون صفتان می تازند ...